حکایت ۴۶ | خودخواب‌پنداری

 

خودخواب‌پنداری

گویند مردی برای استراحت وارد کاروان‌سرایی شد و خوابید. طولی نکشید که دو نفر وارد آن‌جا شدند.

یکی از آن دو نفر گفت: «طلاها را بگذاریم پشت آن جعبه»

دیگری پاسخ داد: «نه، اگر این مرد بیدار باشد، طلاها را برمی‌دارد.»

گفتند امتحانش کنیم، کفش‌هایش را از زیر سرش برمی‌داریم، اگر بیدار باشد، مشخص می‌شود!

مرد که حرف‌های آن‌ها را شنیده‌بود، به طمع طلاها خودش را به خواب زد. آن دو کفش‌هایش را برداشتند و مرد واکنشی نشان نداد. بعد از رفتن آن دو، مرد رفت که جعبه طلاها را بردارد ولی دید که از طلاها خبری نیست و فهمید که این حرف‌ها برای این بوده که در عین بیداری کفش‌هایش را بدزدند!
خود را به خواب نزنیم! پشیمانی سودی ندارد!

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۵/۰۶/۰۳

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی