حکایت۴۹ | به نام پدر

به نام پدر

ساعت آخر بود و دخترک گوشه کلاس نشسته بود.

یکی از بچه‌ها خواست چیزی بخورد که معلم فهمید. معلم گفت: «زنگ آخره! اگه سر کلاس چیزی بخوری، نمی‌تونی غذای خوش‌مزه ناهارتون رو کنار باباجونت بخوری!»

یکی با خنده گفت: «اگه غذا نداشتیم، چی؟»

دخترک در گوشه کلاس آرام زمزمه کرد که: «اگه بابا نداشتیم، چی؟!»

یاد همه پدرهایی که برای امنیت ما و حفظ دین‌مون رفتن از این خاکِ مقدس دفاع کردند و شهید شدند بخیر. هفته دفاع مقدس گرامی باد.

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی