یه روز برادرم واسم یه لطیفه تعریف کرد.
اینقدر خندیدم که از چشام اشک اومد. بازم همون لطیفه رو برام تعریف کرد و من خندیدم ولی نه به اندازه دفعه اول.
اون به تکرار کردن لطیفه ادامه داد و من دیگه نخندیدم.
بهم گفت: «تو که نمیتونی چندین بار به یه لطیفه تکراری بخندی، پس چرا هر روز واسه کسایی که بهت ضربه زدند، گریه میکنی؟»
کینهها و اندوههای خستهکننده را باید کنار گذاشت و امیدوار به لطف خدا زندگی کرد.
نظرات (۰)