حکایت ۵۸ | ضربات تکراری

ضربات تکراری

یه روز برادرم واسم یه لطیفه تعریف کرد.
این‌قدر خندیدم که از چشام اشک اومد. بازم همون لطیفه رو برام تعریف کرد و من خندیدم ولی نه به اندازه دفعه اول.
اون به تکرار کردن لطیفه ادامه داد و من دیگه نخندیدم.
به‌م گفت: «تو که نمی‌تونی چندین بار به یه لطیفه تکراری بخندی، پس چرا هر روز واسه کسایی که به‌ت ضربه زدند، گریه می‌کنی؟»

کینه‌ها و اندوه‌های خسته‌کننده را باید کنار گذاشت و امیدوار به لطف خدا زندگی کرد.

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۵/۰۸/۲۶

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی