جملهای که روزی چند بار تکرارش میکنیم؛ اینهمه گفتن، اگر عملی نشود، هیچ فایدهای ندارد.
***
عابدی در کوه مدام مشغول عبادت بود. هرشب نانی برایش میرسید. شبی نان نیامد. رفت روستا و از خانة آسیابان کافر دو قرص نان گرفت. سگ مردنی صاحبخانه افتاد دنبالش. عابد تکهنانی برایش انداخت تا برگردد. سگ آن را خورد و عابد را رها نکرد. تکهای دیگر کند و داد به سگ. ولکن نبود. آنقدر ادامه داد که نانها تمام شد. سگ همچنان میآمد. عابد که هم گرسنه بود و هم کلافه از دستِ سگ، گفت: «چه سگِ بیحیایی هستی!» ناگهان سگ دهان گشود: «بیحیا؟ سالهاست با آسیابانم. نگهبانِ خانه و گلهاش هستم. گاه نانی میدهد، گاه هم آنقدری دارد که تنها خودش بخورد و من گرسنه میمانم. ولی همیشه درِ این خانهام؛ بدهد یا ندهد. بیحیا تویی که خدایت را رها کردهای و سراغِ بیخدا آمدهای.»
عابد روزی بارها میگفت:
إیّاکَ نَعبُدُ وَ إیّاکَ نَستَعینُ[1]
تنها تو را میپرستیم و تنها از تو یاری میخواهیم
ولی حرف کجا و عمل کجا.[2]
نظرات (۰)