در محضر قرآن ۶۳ | برای فردا

برای فردا

فردا می‌رسد. امروز که بزرگ شدم باور می‌کنم.

***

به بابابزرگ‌مان می‌گفتیم باباجون. باباجون از کله سحر می‌زد بیرون و تا حوالی غروب پیدایش نمی‌شد. جوری در آن بیابان کار می‌کرد که انگار دنبال گنج است. آخرش هم گنج را یافت. آن زمین خشک و خسته دشت را در فاصله چند سال با زحمت زیاد سبز و آباد کرد. بعد هم حدود شصت‌سالگی در یک تصادف عمرش را داد به شما. امروز ماییم که از انارهایش می‌خوریم و درون گندم‌زارهایش می‌دویم. مادربزرگ هنوز هم سر مزار باباجون آهی می‌کشد و می‌گوید: «بخوابید. بخوابید. قیامت نزدیکه.» راست می‌گوید. فردا می‌رسد.

وَلتَنظُر نَفسٌ ما قَدَّمَت لِغَدٍ[1]
و هرکس باید با تأمل بنگرد که برای فردای خود چه پیش فرستاده است

باباجون برای ما این باغ و مزرعه را فرستاد. من برای فردایم چه فرستاده‌ام؟



[1] حشر18

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی