فردا میرسد. امروز که بزرگ شدم باور میکنم.
***
به بابابزرگمان میگفتیم باباجون. باباجون از کله سحر میزد بیرون و تا حوالی غروب پیدایش نمیشد. جوری در آن بیابان کار میکرد که انگار دنبال گنج است. آخرش هم گنج را یافت. آن زمین خشک و خسته دشت را در فاصله چند سال با زحمت زیاد سبز و آباد کرد. بعد هم حدود شصتسالگی در یک تصادف عمرش را داد به شما. امروز ماییم که از انارهایش میخوریم و درون گندمزارهایش میدویم. مادربزرگ هنوز هم سر مزار باباجون آهی میکشد و میگوید: «بخوابید. بخوابید. قیامت نزدیکه.» راست میگوید. فردا میرسد.
وَلتَنظُر نَفسٌ ما قَدَّمَت لِغَدٍ[1]
و هرکس باید با تأمل بنگرد که برای فردای خود چه پیش فرستاده است
باباجون برای ما این باغ و مزرعه را فرستاد. من برای فردایم چه فرستادهام؟
نظرات (۰)