حکایت ۶۳ | کِرِمِ ضدِّ سیمان

 

کِرِمِ ضدِّ سیمان

مردی وارد داروخانه شد و با لهجه‌ای ساده گفت: «کِرِم ضد سیمان دارین؟»

متصدی داروخانه با لحنی تمسخرآمیز گفت: «بله که داریم، کِرِم ضد تیرآهن و آجرم داریم، حالا خارجی می‌خوای یا ایرانی؟»

مرد نگاهی به دستانش کرد و روبه‌روی فروشنده گرفت و گفت: «از وقتی کارگر ساختمون شدم، دستام زِبر شده؛ نمی‌تونم دخترمو نوازش کنم. اگه ایرانی دارین، ایرانیشو بده.»

لبخند روی لبان متصدی یخ زد!

 

واقعاً چه حقیر و کوچک است آن که به خود مغرور است، چراکه نمی‌داند بعد از بازی شطرنج، شاه و سرباز را در یک جعبه می‌گذارند، انسانیت و تقواست که سرنوشت‌ساز است نه جاه و مقام.

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی