مردی وارد داروخانه شد و با لهجهای ساده گفت: «کِرِم ضد سیمان دارین؟»
متصدی داروخانه با لحنی تمسخرآمیز گفت: «بله که داریم، کِرِم ضد تیرآهن و آجرم داریم، حالا خارجی میخوای یا ایرانی؟»
مرد نگاهی به دستانش کرد و روبهروی فروشنده گرفت و گفت: «از وقتی کارگر ساختمون شدم، دستام زِبر شده؛ نمیتونم دخترمو نوازش کنم. اگه ایرانی دارین، ایرانیشو بده.»
لبخند روی لبان متصدی یخ زد!
واقعاً چه حقیر و کوچک است آن که به خود مغرور است، چراکه نمیداند بعد از بازی شطرنج، شاه و سرباز را در یک جعبه میگذارند، انسانیت و تقواست که سرنوشتساز است نه جاه و مقام.
نظرات (۰)