یکوقتهایی، خداینکرده، سوزن آدم گیر میکند روی بقیه. شاید تا جایی که خدا هم رهایش میکند.
***
خانه شده بود دستۀ گل. بوی غذا خانه را برداشته بود. فقط نگاه مامان به ساعت بود که بابا از راه برسد. بدو رفت جلوی در. سلام گرمی داد و آمد کیف را از بابا بگیرد. بابا سلامنداده، باتلخی گفت: «این چیه پوشیدی؟!» مامان مِنمِنی کرد. بابا ادامه داد: «تو غیرِ قیمه غذای دیگهای بلد نیستی بسازی؟!» و رفت سمت اتاق. مامان خشکش زده بود. خواست برود سمت آشپزخانه که فریادی آمد: «وای از دست تو! لباسم کجاست؟!» مامان همینطور که بغض کرده بود، آرام جواب داد: «انداختمش توی ماشین لباسشویی. لباس تمیزات روی جالباسیه» و بغضش ترکید.
إذا رَأیتُمُ العَبدَ یَتَفَقَّدُ الذُّنوبَ مِنَ النّاسِ، ناسیاً لِذَنبِهِ، فَاعلَموا أنّهُ قَد مُکِر بِهِ[1]
وقتی دیدید کسی به عیوب دیگران مشغول است و عیوب خود را فراموش کرده، بدانید گرفتار مکر خداوند شده
نظرات (۰)