علاقه خاصی به نماز داشت. در دوران سربازی دوستی داشت که اهل نماز نبود. عباس همه تلاشش را کرد تا او نماز خواندن را یاد بگیرد. تمام سهمیهای که از پادگان میگرفت به او میداد [تا بیشتر تشویق شود]. بالأخره دوستش نماز خواندن را یاد گرفت و اهل نماز شد.
یک روز ظهر عباس زنگ زد و گفت: «مادر! مهمان داریم.»
مهمانها همان دوستش [که نمازخوان شده بود] به همراه پدر و مادرش بودند که برای تشکر آمده بودند. با وجود این که در دوران نوجوانی بهسرمیبرد، اعتقاد عجیبی به نماز و دعا داشت. هیچ وقت بدون وضو ندیدمش.
یکی از دوستای عباس میگفت: «شب جمعه بود. همه در خوابی شیرین فرو رفته بودند. اما عباس مشغول خواندن دعای کمیل بود.»
(خاطره شهید عباس حکیمی، به نقل از کتاب مسافران آسمانی، ص 63)
بچهها واقعاً ما چقدر عاشق نمازیم و واقعاً چقدر نماز دوستامون برامون مهمه؟
نظرات (۰)