شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت. پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی، این جایگاه نصیبت شد؟
با لبخند گفت: خیر!
با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟
جواب داد: هدیه مولایم حسین است! آنگاه که رگِ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، تشنگی بر من غلبه کرد، خواستم بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! 2 تا رگ بریدند این همه تشنگی! از عطش حسین حیا کردم، اشک در دیدگانم جمع شد.
آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند، امام حسین آمد و گفت: به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی. این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم.
نظرات (۰)