دشمن شهر را اشغال کرده بود. سهام به مادر خود میگوید: «اگر تمام درها را ببندی، من امروز باید بروم و حتماً باید دفاع کنم.»
سهام به دشمن که رسید، دامن خود را پر از سنگریزه مینماید و شروع به پرتاب سنگ میکند. آنقدر این عمل را ادامه میدهد تا باعث خشم دشمنان میشود... تیر مستقیم به پیشانی سهام میخورد و از بینی تا کاسه سر او را متلاشی میکند.
خواهر کوچکش میگوید: «سهام دانشآموز درسخوان مدرسه بود. نماز میخواند، با قرآن مأنوس بود. خوشرویی و اخلاق نیکوی او باعث شده بود تا همه دوستش داشته باشند. او از همان کوچکی، بزرگ بود. خیلی بزرگ. خیلی میفهمید. او میگفت: «بگذار مرا بکشند. بگذار شهیدم کنند. من عاشق شهادتم.»
(خاطره شهیده 12 ساله سهام خیام، به نقل از تارنمای شهید عزیزاللهی)
دخترخانوما، آقا پسرا، چندتا از شماها زندگیتون مثل این دختر خانم 12 ساله هست؟
نظرات (۰)