روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم میخواهد که با یکی از کارگرانش حرف بزند.
خیلی او را صدا میزند، اما به خاطر شلوغی و سروصدا، کارگر متوجه نمیشود!
بهناچار مهندس، یک نیمسکه طلای بهار آزادی به پایین میاندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند!
کارگر سکه را برمیدارد و توی جیبش میگذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند، مشغول کارش میشود!
بار دوم مهندس یک سکه طلا میفرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند، سکه را در جیبش میگذارد!
بار سوم مهندس سنگ کوچکی را میاندازد پایین و سنگ به سر کارگر برخورد میکند. در این لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند...
این داستان همان داستان زندگی انسان است؛ قبل از آنکه سنگی بر سرمان بیفتد، به یاد خدا باشیم و سپاسگزار نعمتهایش.
نظرات (۰)