حکایت | داستان سکه‌ها و سنگ کوچک

داستان سکه‌ها و سنگ کوچک

روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم می‌خواهد که با یکی از کارگرانش حرف بزند.

خیلی او را صدا می‌زند، اما به خاطر شلوغی و سروصدا، کارگر متوجه نمی‌شود!

به‌ناچار مهندس، یک نیم‌سکه طلای بهار آزادی به پایین می‌اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند!

کارگر سکه را برمی‌دارد و توی جیبش می‌گذارد و بدون این‌که بالا را نگاه کند، مشغول کارش می‌شود!

بار دوم مهندس یک سکه طلا می‌فرستد پایین و دوباره کارگر بدون این‌که بالا را نگاه کند، سکه را در جیبش می‌گذارد!

بار سوم مهندس سنگ کوچکی را می‌اندازد پایین و سنگ به سر کارگر برخورد می‌کند. در این لحظه کارگر سرش را بلند می‌کند و بالا را نگاه می‌کند...

این داستان همان داستان زندگی انسان است؛ قبل از آن‌که سنگی بر سرمان بیفتد، به یاد خدا باشیم و سپاس‌گزار نعمت‌هایش.

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی