حکایت ۷۰ | إن‌شاءَالله منم

 

إن‌شاءَالله منم

روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید: «فردا چه می‌کنی؟»
گفت: «اگر هوا آفتابی باشد، به مزرعه می‌روم و اگر بارانی باشد، به کوهستان می‌روم و علوفه جمع می‌کنم.»
همسرش گفت: «بگو إن‌شاء‌الله!»
او گفت: «إن‌شاء‌الله ندارد! فردا یا هوا آفتابی است یا بارانی.»
از قضا فردا در میان راه راهزنان رسیدند و او را کتک زدند.
ملانصرالدین نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد.
وقتی برگشت، زنگ خانه را زد، همسرش گفت: کیست؟
او جواب داد: «إن‌شاءالله منم.»

یادمان نرود که «خدا همیشه باید در یادمان باشد»، چرا که ما همیشه در یاد اوییم و او همیشه مراقب ماست، پس ما هم به یاد او باشیم تا الطافش به ما بیشتر شود.

اشتراک گذاری در کلوب اشتراک گذاری در فیس بوک اشتراک گذاری در تویتر اشتراک گذاری در افسران اشتراک گذاری در پلاس
  • ۹۵/۱۱/۲۱

حکایت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی