روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید: «فردا چه میکنی؟»
گفت: «اگر هوا آفتابی باشد، به مزرعه میروم و اگر بارانی باشد، به کوهستان میروم و علوفه جمع میکنم.»
همسرش گفت: «بگو إنشاءالله!»
او گفت: «إنشاءالله ندارد! فردا یا هوا آفتابی است یا بارانی.»
از قضا فردا در میان راه راهزنان رسیدند و او را کتک زدند.
ملانصرالدین نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد.
وقتی برگشت، زنگ خانه را زد، همسرش گفت: کیست؟
او جواب داد: «إنشاءالله منم.»
یادمان نرود که «خدا همیشه باید در یادمان باشد»، چرا که ما همیشه در یاد اوییم و او همیشه مراقب ماست، پس ما هم به یاد او باشیم تا الطافش به ما بیشتر شود.
نظرات (۰)