سخت است، ولی راهی جز این نیست. فقط برای خدا باید زندگی کرد.
***
از اینهمه ریا خسته شده بود. احساس میکرد تمام کارهایش را برای دیگران میکند و خدا هیچجای نیتهایش نیست. مسجدی متروک را پیدا کرد و از سر شب آنجا مشغول عبادت شد. شب سردی بود. بیرون پر از باران و رعد و برق بود. نیمههای شب متوجه باز شدن در مسجد شد، ولی به روی خودش نیاورد. پیش خودش گفت الآن این آدم مرا میبیند و صبح میرود برای مردم تعریف میکند که چه عبادتی میکنم. هوا که روشن شد، زیرچشمی نگاه کرد؛ سگی سیاه از سرما و باران به مسجد پناه آورده بود. و مرد تمام شب برای یک سگ عبادت کرده بود[1].
فَوَیلٌ لِّلمُصَلّینَ ألَّذینَ هُم عَن صَلاتِهِم سَاهُونَ ألَّذینَ هُم یُرَآءُونَ[2]
پس وای بر نمازگزارانی که از نمازشان غافلاند و ریا میکنند
نظرات (۰)